اتل متل جدایی...عروسکم کجایی!!!

هی نارفیق...

 

مــــــرد است دیگر ....گاهی تند میشود،

گاهی عاشقانه میگوید....!!

مـــــــــــرد است دیگر....

غرورش آسمان ،دلش دریاست.....!!

تو چه میدانی از بغض گلو گرفته یک مــــــــرد...؟؟! ...

تو چه میدانی از چشمانت که شده دنیای او.....؟

تو چه میدانی از هق هقِ شبانه ای که خودش خبر دارد و 

بالشتش....!؟!!


تو برو پیِ درد و دل های مردی بگرد که پاییز شده کابوس شومش....!!!

مرد را فقط مرد میفهمد و مـــــــــــرد.....!!!
؟

 

 

 

 

نوازشم کن.

نترس...

تنهاییم واگیر ندارد!

 

 

 

 

+نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت15:28توسط sami | |

 

در آغـــــــــوش خودم هستــمــ

                    من خودم را در آغوش گرفته امــ

 

 

                                  نـه چندان با لطافــتــ

 

                                           نـه چنـدان با محبتـــ

                                                      اما، وفادار ... وفادار ...

 

 

 شايد ندونين چقدر سخته :


روبروت کسي ايستـاده که با جون و دل دوسش داري


با اينکه به خاطر نجـابت اون و به حرمت عشـق حتي يه بار سيـر بهش نگاه


نکردي ولي چشمـاي خسته تو ، توي چشماي نازنينش ميفته


توي يلداي چشمـاي سياهش غرق ميشي .


اونو با تموم وجود ميخواي و اون نميدونه.


حتي خودتم نميدوني اين احسـاس از کجا اومد


چي شد که اين شد فقط ميدوني که اين احساس با بقيه فرق داره .


جرات ابراز احسـاس و دارم اما از جفاي زمونه و مردمش ميترسم.


از اينکه شايد خــداي عـاشقـا يه گوشه نظري هم به من داشته باشه و بتونم


اونو هم مثل خودم شيدا کنم تا منتـظرم بمونه ولي اگه فرداهـاي نامهربونی


روزگار ، يقه هر دوتامونو بگيره و انتـظار بسر نرسه و فراق نصيبمون بشه


اونوقته که اونم به خـاطر خودخواهي من به پـاي من ميسوزه.


پس نگاهمو آروم از نگاهش ميدزدم و اونو به خــدا ميسپـارم.


دلـمو با خـاطرات کوتاه و شيرين اون خوش و آروم ميکنم و آتيش عشقشو تو


پستوي قـلبم پنهون ميکنم.


تا خودم تنهـا بسوزم


و فقط دعـا ميکنم ، دعـا مي كنم هر جـا که هست خوشبخت باشه

+نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت15:16توسط sami | |

خدا دلگیرمـــ از دستتـــ

چرا خالیه باز دستامـــ

برامـــ حسرته که یکبار

 منو بلند کنی از جامـــ

خدا بهش بگو مردمـــ

خدا بگو که برگرده

شاید این رفتن آخر

  اونو از را به در کرده

بگو بی معرفتــــ برگرد

چرا حلقتـــ توی خونستــــ

تو که نیستی تو این خونه

این خونه شکل ویرونستــــ

بگو بی معرفتــــ برگرد

بگو با من چیکار کرده

نمیدونمـــ چرا باختمـــ

شاید دعاش اثر کرده

نمیدونمـــ  که روزاتو

 چطور بی من سر کردی

میخوامـــ واضح بگمـــ عشقمــــ

نیازی نیستــــ که برگردی

نیازی به ترحمـــ نیستــــ

نیازی نیستــــ به دلداریتــــ

بذار واضح بگمـــ عشقمــــ

جوابمـــ کردن انگاری

ببخش عشقمــــ اگر امشبــــ

یه کمـــ حرفای من رکــــ نیستــــ

به این دکترا حالی کن

دوای درد من شکــــ نیستــــ

میدونمـــ عشقمــــ هنوزمــــ

تو ازمـــ دلگیری

توکه کنسل کرده بودی

کجا داری میری؟

نمیدونی قلبــــ تنهامــــ

چطوری روزا رو سر کرد

اینمـــــ از آخرین حرفمـــــ

تورو قران بیا برگرد...


 

 

لحظه که گفتی:

 

یکی بهتر از تورو پیدا کردم

 

یاد اون روزایی افتادم

 

که به 100تا بهتر از تو گفتم

 

من بهترینو دارم...

 

تنها نشسته ام . . .

چای می*نوشم ، و بغض می کنم !

هیچکس مرا را به یاد نمی*آورد !

 این همه آدم ، روی کهکشان به این بزرگی !

 و من . . .

 حتی آرزوی ِ یکی نبودم . . .! 

 

چـقـدر خـوبـه . . .
یـکـی بـاشـه
یـکـی بـاشـه کـه بـغـلـت کـنـه
سـرتـو بـزاری روی سـیـنـش آرومـت کـنـه
هـُرم نـفـس هـاش تـنـت ُ داغ کـنـه
عـطـر دسـتـاش مـوهـاتـو نـوازش کـنـه
چـقـدر خـوبـه
چـقـدر خـوبـه کـه آروم دم گـوشـت بـگـه
غـصـه نـخـوری هـا . . .

شنیده بودم خاک سرد است؛

این روز ها اما انگار آن

قدر هوا سرد است که

زنده زنده فراموش میکنیم یکدیگر را!

تقصیر جبر روزگار بگذاریم

یا بی وفایی آدم ها؟ 

 

+نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت15:5توسط sami | |