اتل متل جدایی...عروسکم کجایی!!!

هی نارفیق...

♥My Love♥  

 

 

گفتـــــــــــــ:دوستتـــــــــــــــــــــــ دارم

هر چی گشتمــــــــــــــــــــــ مثل تو پیدا نشد

گفتمــــــــــــــــــــ: خوب گشتــــــــــی؟

گفتــــــــــــــــــــــــ: آره

گفتمــــــــــــــــ: اگه دوستمــــــــــــ داشتــــــــــــــی نمی گشتی.....!

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 17 تير 1398برچسب:,ساعت11:9توسط sami | |

به آرزوي ديدار

يادم مياد ميگفتي

 

برو خدا نگهدار

نوشتي روي ديوار

به آرزوي ديدار

رفتم.غروب رفتن

دلم ميگفتش نرو

نميشنيدم انگار

من التماس دلو

رفتمو باز اومدم

اما نديدم اونو

گفتن كه دير رسيدي

داده به دنيا جونو

گفتم محاله هرگز

اوني كه منو دوست داره

قول داده بود كه هيچ وقت

منو تنها نذاره

ميگن كه آرزومون

افتاده به قيامت

گلم من كه ندارم

اينهمه صبرو طاقت

به عشق تو رو ديوار

منم واست نوشتم

به آرزوي ديدار

منم خودم رو كشتم

منو ببخش عزيزم

كه خيلي دير رسيدم

زير نوشته تو

يه خط سرخ كشيدم

با قطره قطره اشك

با ذره ذره خون

به آرزوي ديدار

منم دارم ميدم جون...

 

 دیگه سراغمو نگیر ، که از تو هم بدم میاد

 

 

 

 

دلم یه چند روزیه که ، مرگ نگاهتو میخواد

 

تازگیا حس میکنم ، مال غریبه ها شدی

 

بهتره که یادم بره ، شور یه عشق بی خودی

 

بهتره که دل بکنم ، از کلک نگاه تو

 

جدا کنم راهمو از ، راه پر اشتباه تو

 

باید منم غریبه شم مثل خودت مثل چشات

 

قلبمو سنگی بکنم از تب سرد خنده هات 

 

باید که از شهر دلت ، برم که دربدر بشی

 

تو کوچه ی نگاه من ، مثل یه رهگذر بشی

 

اگه یه روز به خاطرت ، شدم تو غصه ها اسیر

 

حالا ازت بدم میاد ، دیگه سراغمو نگیر

           

                           بوسه لازم نیست...!

گرمــــــــــــای لبت که بهمـــــــــ میخوره ،

احساس زنده بودن بهم دستـــــــــــــ میده..

من لبـــــــــــــ هاتو با نفسش میخوام

وگرنه لبــــــــــــــ زیاده.....

 

+نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت8:52توسط sami | |

 

بدترین شکل دلتنگی

 برای کسی آن است که در کنارش باشی

و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید...

 

ترک کردن آدم ها هم آدابی دارد!
اگر اداب ماندن نمیدانید
لااقل
درست ترکشان کنید
تا ترک بر ندارند..... 

 

 

 خطا از من است، می دانم 
از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم 

 

 بهـ تاوان دلـــــم که شکسته شــد

                                                  دلها را میشکنــمـ

                                            گناهش پای دلی که دلم را شکست

 

                                   

+نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت15:57توسط sami | |

 

مــــــرد است دیگر ....گاهی تند میشود،

گاهی عاشقانه میگوید....!!

مـــــــــــرد است دیگر....

غرورش آسمان ،دلش دریاست.....!!

تو چه میدانی از بغض گلو گرفته یک مــــــــرد...؟؟! ...

تو چه میدانی از چشمانت که شده دنیای او.....؟

تو چه میدانی از هق هقِ شبانه ای که خودش خبر دارد و 

بالشتش....!؟!!


تو برو پیِ درد و دل های مردی بگرد که پاییز شده کابوس شومش....!!!

مرد را فقط مرد میفهمد و مـــــــــــرد.....!!!
؟

 

 

 

 

نوازشم کن.

نترس...

تنهاییم واگیر ندارد!

 

 

 

 

+نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت15:28توسط sami | |

 

در آغـــــــــوش خودم هستــمــ

                    من خودم را در آغوش گرفته امــ

 

 

                                  نـه چندان با لطافــتــ

 

                                           نـه چنـدان با محبتـــ

                                                      اما، وفادار ... وفادار ...

 

 

 شايد ندونين چقدر سخته :


روبروت کسي ايستـاده که با جون و دل دوسش داري


با اينکه به خاطر نجـابت اون و به حرمت عشـق حتي يه بار سيـر بهش نگاه


نکردي ولي چشمـاي خسته تو ، توي چشماي نازنينش ميفته


توي يلداي چشمـاي سياهش غرق ميشي .


اونو با تموم وجود ميخواي و اون نميدونه.


حتي خودتم نميدوني اين احسـاس از کجا اومد


چي شد که اين شد فقط ميدوني که اين احساس با بقيه فرق داره .


جرات ابراز احسـاس و دارم اما از جفاي زمونه و مردمش ميترسم.


از اينکه شايد خــداي عـاشقـا يه گوشه نظري هم به من داشته باشه و بتونم


اونو هم مثل خودم شيدا کنم تا منتـظرم بمونه ولي اگه فرداهـاي نامهربونی


روزگار ، يقه هر دوتامونو بگيره و انتـظار بسر نرسه و فراق نصيبمون بشه


اونوقته که اونم به خـاطر خودخواهي من به پـاي من ميسوزه.


پس نگاهمو آروم از نگاهش ميدزدم و اونو به خــدا ميسپـارم.


دلـمو با خـاطرات کوتاه و شيرين اون خوش و آروم ميکنم و آتيش عشقشو تو


پستوي قـلبم پنهون ميکنم.


تا خودم تنهـا بسوزم


و فقط دعـا ميکنم ، دعـا مي كنم هر جـا که هست خوشبخت باشه

+نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت15:16توسط sami | |

خدا دلگیرمـــ از دستتـــ

چرا خالیه باز دستامـــ

برامـــ حسرته که یکبار

 منو بلند کنی از جامـــ

خدا بهش بگو مردمـــ

خدا بگو که برگرده

شاید این رفتن آخر

  اونو از را به در کرده

بگو بی معرفتــــ برگرد

چرا حلقتـــ توی خونستــــ

تو که نیستی تو این خونه

این خونه شکل ویرونستــــ

بگو بی معرفتــــ برگرد

بگو با من چیکار کرده

نمیدونمـــ چرا باختمـــ

شاید دعاش اثر کرده

نمیدونمـــ  که روزاتو

 چطور بی من سر کردی

میخوامـــ واضح بگمـــ عشقمــــ

نیازی نیستــــ که برگردی

نیازی به ترحمـــ نیستــــ

نیازی نیستــــ به دلداریتــــ

بذار واضح بگمـــ عشقمــــ

جوابمـــ کردن انگاری

ببخش عشقمــــ اگر امشبــــ

یه کمـــ حرفای من رکــــ نیستــــ

به این دکترا حالی کن

دوای درد من شکــــ نیستــــ

میدونمـــ عشقمــــ هنوزمــــ

تو ازمـــ دلگیری

توکه کنسل کرده بودی

کجا داری میری؟

نمیدونی قلبــــ تنهامــــ

چطوری روزا رو سر کرد

اینمـــــ از آخرین حرفمـــــ

تورو قران بیا برگرد...


 

 

لحظه که گفتی:

 

یکی بهتر از تورو پیدا کردم

 

یاد اون روزایی افتادم

 

که به 100تا بهتر از تو گفتم

 

من بهترینو دارم...

 

تنها نشسته ام . . .

چای می*نوشم ، و بغض می کنم !

هیچکس مرا را به یاد نمی*آورد !

 این همه آدم ، روی کهکشان به این بزرگی !

 و من . . .

 حتی آرزوی ِ یکی نبودم . . .! 

 

چـقـدر خـوبـه . . .
یـکـی بـاشـه
یـکـی بـاشـه کـه بـغـلـت کـنـه
سـرتـو بـزاری روی سـیـنـش آرومـت کـنـه
هـُرم نـفـس هـاش تـنـت ُ داغ کـنـه
عـطـر دسـتـاش مـوهـاتـو نـوازش کـنـه
چـقـدر خـوبـه
چـقـدر خـوبـه کـه آروم دم گـوشـت بـگـه
غـصـه نـخـوری هـا . . .

شنیده بودم خاک سرد است؛

این روز ها اما انگار آن

قدر هوا سرد است که

زنده زنده فراموش میکنیم یکدیگر را!

تقصیر جبر روزگار بگذاریم

یا بی وفایی آدم ها؟ 

 

+نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت15:5توسط sami | |

 

 

چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :

" نــــــــــــــــذار برم "

یعنـــــــی بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن

...

ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و

بگــــــو :

"خداحافــــظ و زهــــر مـــار

بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ

مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!

مــــــگه الکیــــــــه!!

+نوشته شده در دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:,ساعت9:2توسط sami | |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباساشو عوض کنه هر چی منتظر

شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان

و بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟

 

آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این

صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم

چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه



سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی

می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام

ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم

خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو

کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون

رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت

کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از

جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب

عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه

زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش

داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو

اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به

اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای

من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون

من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه

تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه

مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین

جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ

سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم

 می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر

گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت

آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا

پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد

دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل

کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم

و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر

زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 

 

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:,ساعت8:51توسط sami | |

 

خنده ام میگیرد

وقتی پس از مدت ها بی خبری

بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری


میگویی : دلم برایت تنگ است ...

یا مرا به بازی گرفته ای

یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی....

دلتنگی ات ارزانی خودت ...


 


کجا داری میری بی من نمیتونی نمیتونی

منو تنها نذار بی رحمـــ نمی تونی نمی تونی

بذار واضح بگمــــ عشقمـــ که من بی تو نمی تونمـــ

همین روزاستـــ که میبینی چقد غمگین و افسردمـــ

همیشه یاد توستـــ بامن منو تنها نذار عشقمـــ

یه عمریه که میسوزمـــ نمیپرسی چیه دردمـــ

بذار با وسعتـــ دردامـــ بازمـــ باشمـــ کنار تو

غرورمـــ زیر پاهاته الهی من فدای تو

چر از چشمتـــ افتادمـــ ! کی رو آوردی جای من ؟

الان تو آغوش اونی؟! واااای به حال من

تو دستتـــ توی دستاشه منمـــ دستمـــ تو دست مرگـــــــــــ

تو داری می بوسی اونو منمـــ میزنمـــ این شاهرگـــــــــــــ

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت11:35توسط sami | |


 

احسـاساتمــ را نمیفرפּشمـ,
حتـﮯ بــﮧبـالاترین بها
ولـﮯ آنگونــﮧ کــﮧ بخواهمـ خرج میکنمـ
براﮮ آنهایـﮯ کــﮧ لایق آלּهستنـב

_____________________

ترکــ کرבטּ آבمها همـ آבابـﮯ בارב
اگــر آבاب مانـבלּ نمیـבانیـב
בرستـ ترکشـاלּکنیـב تا تَرَکـ برنـבارنـב

_____________________

בیـگـر نمیـخـواهـمـ بـﮧ خیـال کَـســے بـرومـ
آنقـבر خـوش قـבمـ هـسـتَـمـ ڪﮧ هـربـار
ڪسـے جـایـمـ را میـگـیرב

 

+نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت11:35توسط sami | |

 

 

 

آنقــــدر پیــش این وآن از خوبیهایش گفتمــ

                        که وقتــــی سراغش را میگیرند

                       شرم دارم بگویم تنهایم گذاشت 

 

+نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت11:29توسط sami | |

 

 

یک روز احساس کردم اگر اورا با یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید.........

 اما امروز حتی کبریتی هم روشن نمیکنم تاببینم او کجاست و با کیست.............

 

در خیالم پشت سرت آب ریختم نه برای اینکه برگردی ، تا پاک شود هرچه رد پای توست از زندگیم

+نوشته شده در جمعه 17 تير 1390برچسب:,ساعت12:15توسط sami | |

 

 

ا

حساس میکنم دارم دق میکنم این جا

این خونه یه زندونه این خونه و هر جا

هر جا که نشونی از تو اون اونجا نباشه

دق مرگ شدم و میخوام این دنیا نباشه

احساس میکنم دیگه هیچ راهی ندارم

من موندم و تنهایی با این دل زارم

میسوزم و میسازم من هیچی نمیگم

اما عزیزم عید رو تبریک به تو میگم

این عید رو نمیخوام، من عیدی ندارم

این عید واسه من روز عذابه

عیدم مث هر روز هر روز مث دیروز

من حال دلم خیلی خرابه...

به دادش رسیدم

به دادش رسیدم , دلم رو رها کرد

صداش کردم و اون رقیبو صدا کرد

به پاش مینشستم خودش دید که خستم

ولی بی وفا باز رها کرد دو دستم

واسه شب نشینی رفیق قدیمی

شدم رنگ اون شب که چشماش سیاه کرد

حالا روزگارم عوض شد دوباره

حالا اون خودش فکر برگشتو داره

حالا من نشستم به سکان غرورم

ولی اون به جز من کسی رو نداره

میبخشم دوباره گناهی که کرده

میبخشم میدونم که دستاش چه سرده

میشینم تا سر شب رفیق قدیمی

بازم مثل وقتی که بودیم صمیمی

بدون زندگیم باز دگرگون ترینه

زمین خوردی دیدی که دنیا همینه

+نوشته شده در جمعه 17 تير 1390برچسب:,ساعت12:6توسط sami | |

به نام خدای بزرگ من


اگه تو رو دوستت دارم خیلی زیاد منو ببخش

اگه توئی اونکه فقط دلم میخواد منو ببخش

منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو میشمارم

منو ببخش اگه بهت خیلی میگم دوستت دارم

منو ببخش اگه برات سبد سبد گل میچینم

منو ببخش اگه شبا فقط تو رو خواب میبینم

اگه تو رو دوستت دارم خیلی زیاد منو ببخش

اگه توئی اونکه فقط دلم میخواد منو ببخش

منو ببخش اگه واسه چشای تو خیلی کمم

تو یه فرشته ای و من اگه فقط یه آدمم

منو ببخش اگه برات میمیرم و زنده میشم

اگه با دیوونگیام پیش تو شرمنده میشم

منو ببخش اگه همش میسپارمت دست خدا

اگه پیش غریبه ها به جای تو میگم شما

منو ببخش من نمیخوام تو رو به ماه نشون بدم

نشونیتو نه به شب و نه دست  آسمون بدم

منو ببخش اگه میخوام تو رو فقط واسه خودم

ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

اگه تو رو دوستت دارم خیلی زیاد منو ببخش

اگه توئی اونکه فقط دلم میخواد منو ببخش

+نوشته شده در جمعه 17 تير 1390برچسب:,ساعت11:56توسط sami | |

♥My Love♥

خـدايـــا!
 

                           مـےتونَـم چـَند لَـح ـظــہ بـاهـاتـ خَلـوَتـ کـُنـــَم؟


                                             قـولـ مـ ــے دَم


                             بيـشـتَر اَز چَ ـند لَـحظـہ وَقـتـت رونَـگـيـرَم


                                       گـــوشِـتـ ُ بــيار جـ ِلـــو...


                                                  بيــا

                                           نَـزديــکـ ـتَـر...


                                          مـَـن خَ ـستـ ِه اَم


                                            مــےشنَوـے؟

+نوشته شده در جمعه 17 تير 1390برچسب:,ساعت11:52توسط sami | |

♥My Love♥

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته

 بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

 

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه

 

. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

 
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم

گفت:"متشکرم". 


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم

 

. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 


تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که

 

برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته

 

بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من

 

باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من

 

نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم

 

. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد"


من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون

 

برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با

 

هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده

 

بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می

 

کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم

 

، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .

 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم

 

. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم


یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ

 

التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته

 

بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی

 

نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون

 

لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت

 

و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. 


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .

 

اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 


نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که

 

"بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که

 

عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از

 

اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" 


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم

 

. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 


سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش

 

میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره

 

 

دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

 

 

 

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به

 

این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که

بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ....

 

من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم .................

+نوشته شده در جمعه 17 تير 1390برچسب:,ساعت11:49توسط sami | |

 

           نــاراحتـ چــے هستــــے؟

                                            دنیا کهـ بهـ آخـر نرسیده؟

                                               منـ نشد یکے دیگهـ

                                                تو کهـ عادتــ دارے

 

+نوشته شده در جمعه 17 تير 1390برچسب:,ساعت11:25توسط sami | |